آدمهای عجیب، چاشنی زندگیاند. یه
قانون نانوشته هست که می گه هر کسی حق داره کمِ کمش یه آدم عجیب و غریب تو زندگیاش
داشته باشه. (به زودی این قانون رو ثبت و به اسم خودمون نامگذاریش میکنیم.)
حالا این آدمِ عجیب و غریب، از آدمهای نزدیکِ زندگی مثل خاله و عمو و عمه و دایی
باشه که چه بهتر. اصلا وقتی آدم در توصیف کسی از «عجیب» استفاده میکنه یه جون به
جونهاش اضافه میشه. دقیقا مثل عمو مونتاگ؛ کسی که استاد تعریفکردن ترسناکترین
داستانهاست. داستانهایی که شنیدنشون مو به تن آدم سیخ میکنه. اگه شما هم مثل
ما دنبال یه فرصت برای ترسوندن خودتون هستید، این یادداشت رو بخونید و با عمو
مونتاگ بیشتر آشنا بشید. تو این یادداشت دربارهی قصه های ترسناک عمو مونتاگ
نوشتهی کریس پریستلی باهاتون حرف زدیم...
قصه های ترسناک عمو مونتاگ اگه
ترسناکترین کتاب تو ژانر وحشت نباشه، شک نکنید که یکی از ترسناکترینهاشونه.
بخشی از کتاب قصه های ترسناک عمو مونتاگ
راه خانهی عمو مونتاگ از میان جنگل
کوچکی میگذشت. مسیری بود پرپیچوخم در لابهلای درختان، درست مثل ماری که در میان
بوتهها پنهان شده باشد. مسیر خانه، طولانی نبود و جنگل هم اصلا بزرگ نبود؛ اما
این بخش از سفر، همیشه در نظرم طولانیتر از آن بود که فکرش را میکردم.
عادت کرده بودم در تعطیلات مدرسه حتما به عمویم سر بزنم. تکفرزند بودم و به همین
دلیل پدر و مادرم با بچهها میانهی خوبی نداشتند. پدرم همهی تلاشش را کرد، دستش
را روی شانهام گذاشت و سعی کرد چیزهای مختلفی به من یاد بدهد؛ ولی وقتی حرفهایش
ته کشید، انگار همهی غمهای دنیا روی سرش خراب شد. برای همین، تنهایی از خانه
بیرون رفت تا چند ساعتی را برای خودش به شکار بگذراند. مادرم از آن زنهای عصبی
بود و هروقت با من بود، انگار نمیتوانست آرام بگیرد. تا تکان میخوردم، سریع از
جا میپرید و فریاد کوتاهی میزد. تا دستم به چیزی میخورد یا روی چیزی مینشستم،
آن را پاک میکرد و برق میانداخت.
یک روز پدرم سر میز صبحانه گفت: «آدم عجیبیه!»
مادرم گفت: «کی؟»
پدر جواب داد: «عمو مونتاگ.»
مادر حرفش را تایید کرد و گفت: «آره، خیلی عجیبه. ادگار! بعدازظهرها که به اون سر
میزنی، دو نفری چیکار میکنین؟»
گفتم: «برام قصه میگه.»
پدر گفت: «خدایا! قصه؟ واقعا؟ یه بار برای من هم گفته.»
با ذوق و شوق گفتم: «واقعا بابا؟» اما پدرم اخم کرد و به بشقابش خیره شد.
گفت: «نه، دیگه الان یادم رفته.»
مادرم گفت: «طوری نیست عزیزم! حتما قصهی قشنگی بوده.»
پدر گفت: «آره واقعا!» و بعد پیش خودش خندهی ریزی کرد و گفت: «خیلی محشر بود!»
عمو مونتاگ در خانهای همان نزدیکی زندگی میکرد. دقیقا عمویم نبود. میشود گفت
عموی پدرم بود. یک بار پدرم و مادرم کلی بحث کردند، ولی بالاخره به نتیجه نرسیدند
که او عمو حساب میشود یا عموبزرگ. برای همین فقط به او میگویم عمو.
تا جایی که یادم میآید، در فصلهایی
که درختان بین خانهی ما و خانهی عمو سرسبز بودند و برگ داشتند، نمیشد او را
دید. تمام خاطرات من از قدمزدن در آن جنگل، مربوط به فصلهایی است که هوا بسیار
سرد بود و همهجا را برف و یخ گرفته بود و برگها همه روی زمین ریخته و پوسیده
بودند.
در انتهای جنگل، دروازهی دو لنگهای
قرار داشت؛ از آن دروازهها که فقط یک نفر میتوانست از آن رد شود و سریع بسته میشد
تا گوسفندها نتوانند فرار کنند.
هیچوقت نفهمیدم چرا جنگل و حصاری که دورتادورش کشیده بودند، چنین دروازهای
داشت؛ چون هیچوقت نه در آن اطراف و نه در زمینهای عمویم هیچ جانوری ندیدم. البته
چیزهایی دیدم، اما هرچه بود، دام یا حیوان اهلی نبود.
ترسناکترین
قصهها تو تاریکترین خونهی دنیا
خب، فکر کنیم تا حدودی با عمو مونتاگ آشنا
شدید؛ پیرمردی که تو یه خونهی بزرگ و قدیمی، ته یه جنگل دورافتاده زندگی میکنه.
یه برادرزادهی کوچیک به اسم اِدگار هم داره که از هر فرصتی استفاده میکنه تا بره
خونهی جنگلی و به قصههای ترسناک عموش گوش بده. در واقع ادگار تنها کسیه که دلش
میخواد پای داستانهای ترسناک عمو مونتاگ بشینه. اما این دفعه فرق داره. قصههای
عمو مونتاگ یکی یکی ترسناکتر میشن؛ و هر چی قصه ترسناکتر میشه، خونه هم تاریکتر
میشه تا اینکه...
قصههایی برای ترسیدن
داستانهای کتاب «قصههای ترسناک عمو مونتاگ»
انقدر ترسناکاند که جدی جدی مو به تن آدم سیخ میکنند. وقتی این کتاب رو بخونید،
تازه متوجه میشید که داستانهای ترسناکی که قبل از این خونده بودید، همه سوءتفاهم
بودند. (آره! در همین حد ترسناک!)
این کتاب خوراک روزهای سرد پاییزی و زمستونیه.
اگه از ما میشنوید این کتاب رو شبها با صدای بلند برای خودتون بخونید. وسطهای
داستان ممکنه متوجه بشید که چند نفر دیگه هم تو اتاقتون هستند که به صداتون گوش
میدن.
حالا به غیر از این که قصه های ترسناک عمو
مونتاگ خیلی هیجانانگیز و باحالاند، یه سری تصویرسازیهای سیاه و سفید هم دارند.
نمیشه گفت کتاب قصههای ترسناک عمو مونتاگ یه مجموعهداستانِ تصویریه، اما خب
تعداد تصویرسازیهای کتاب هم کم نیستند. شخصیتپردازی تو تصویرسازیها خیلی جذاب
و دوستداشتنیاند و یه جورهایی داستانها رو کامل میکنند.
هشدار؛ تا دیر نشده این کتاب رو بخونید!
اولین قصهی کتاب قصه های ترسناک عمو مونتاک
دربارهی پسریه که یه جور پری درختی به قتل رسوندتش (یا خدا!). چطوری مرده؟ از یه
درختی که روش نوشته بالا نرید، بالا میره (ما هم بودیم بالا میرفتیم! اصلا
کاربرعکس انجامدادن خیلی کیف داره.) وقتی به شاخ و برگ درخت میرسه، میبینه یه
عالمه طلا و نقرهی گرونقیمت اون بالاها هست. یکی از اونها رو برمیداره و فاتحهش
خونده میشه...
داستان دوم دربارهی زن و دختریه که به عنوان
احضارکنندهی روح به خونهی آدمها میرن و ازشون دزدی میکنند. حالا فکر کنید تو
یکی از این خونهها واقعا روح کسی رو میبینند که چند سال پیش به طرز عجیبی
مرده...
از بقیهی قصه های ترسناک عمو مونتاگ دیگه نمیگیم،
چون مزهشون میره. دیگه خودتون این مجموعه داستان باحال رو بخونید. امیدواریم از
ترس، خشکتون بزنه و وقتی سرتون رو بالا گرفتید همه شخصیتهای کتاب رو دور و برتون
ببینید.
پیشنهادهای پرتقال تو ژانر وحشت
اگه جزو طرفدارهای ژانر وحشت هستید، پیشنهاد میکنیم
این دو تا کتاب رو هم بخونید:
عمیق و تاریک و خطرناک، مری داونینگ هان، ترجمهی
نگار شجاعی (گروه سنی بالای ۱۲ سال)
داس مرگ، نیل شوسترمن، ترجمهی آرزو مقدس (گروه
سنی بالای ۱۲ سال)
راستی؛ تو یادداشت ژانر ترسناک دربارهی این دسته از کتابها باهاتون صحبت کردیم. اگه
دوست داشتید این یادداشت رو بخونید و با کتابهای این ژانر بیشتر آشنا شید.
ترسناکترین کتابی که خوندید چه کتابی بوده؟